چشمانم را بستم فقط چند ثانیه
حس کردم قطره های باران را
چشمانم را باز کردم آری باران گرفته
سرم را رو به آسمان کردم
چند قطره باران ریخت درون چشمانم
پایین را نگاه کردم تا ته خیابان را
هیچ کس نبود فقط از آن دور ها شقایق دست تکان میداد
خوش حال شدم پلک زدم
اما اینبار هیچ کس را ندیدم
فقط کوچه یه تاریکی رو به رویم بود
قلبم شکست آهی کشیدم
نگاهی به دستانم کردم
دستم را به دست دیگر دادم
آههههه
چقدر سرد است دستانم خیلی سرد شده اند
دوباره پلکی زدم
نگاهی به پاهایم کردم ا زسرما میلرزید
بغزم گرفت تا توانستم فریاد زدم اما
کو شنونده کو یار؟
حس کردم دگر وقتش است برگشتم
شخصی پشت سرم ایستاده بود
دستش را به صورتم کشید
و به خواب عمیقی فرو رفتم
چشمانم را که باز کردم نزد خدا بودم
آری صدایم را شنید صدای قلب شکسته ام را شنید
حال دیگر مرده ام
خدا را شکر
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |